ترا که صحبت اهل دلی نکرده فتوح


بقای خضر چه دانی چه بود و کشتی نوح

شود چو چشمه خورشید نور بخش دلت


گرت ز جام صفا می دهند وقت صبوح

چو راح در سرت افتد به راه عقل مرو


که راح آفت عقل آمده ست و راحت روح

خوش است مستی و رندی بیا و می در ده


که ما ز زهد و ورع توبه کرده ایم نصوح

رعایت دل عشاق کن که وقت نیاز


جهان خراب کند گوشه دل مجروح

مرا به شرح مگو کین بهشت و آن دوزخ


که مرد اهل ز دیوانه نشنوند مشروح

لطیفه های نزاری نگر زخمریات


چه می کنی زمقامات مادح و ممدوح